آخرین پیغمبر

آخرین پیغمبر

شاعر آرزوبیرانوند

من آخرین پیغمبرم، از نسل شیطانم
پابوس انسان ها و کابوس خدایانم
این آیه ها در دفترم آیینه ی دردند
من بوف کورم جد من سگ های ولگردند
باور ندارم آن خدایی را که هرگز نیست
تقدیر من صد سال تنهایی مارکز نیست

وقتی تحمل می کنم یک مشت کودن را
دیگر چرا باور کنم جبرِ نبودن را
این کفر من مصداق ایمان است می دانم
مرگ آخرین تصمیم انسان است می دانم
با پیک بعدی منطق اسپینوزا رد شد
یک روز این مستی به پوچی ختم خواهد شد
یک روز در هنگامه مستی، سر پیری
شاید خدا را رد کنم با منطقی ...ری
لج کرده باشم با جهان، مانند چینی ها
مثل کامو بیگانه باشم با زمینی ها
آن روز شاید از مسیرم کج شود راهم
جای خدا خالی شود در ناخودآگاهم
دیگر چگونه می تواند در امان باشد
سیگار خاموشی که در یک استکان باشد
دارم تلو! از پیک قبلی همچنان مستم
اهل رجزخوانی نبودم بعد از این هستم
افسوس از آن روزی که ابلیس از سفر آمد
با داس و با چکش تمام ریشه ها را زد
با دست چپ بر صورت تاریخ چک می زد
روزی که افکار لنین ما را کتک میزد
در من سوال کوچکی قی کرده منطق را
باور بکن هرگز نمی بخشم مصدق را
از خاک ذهنم ارغوان را می کشم بیرون
حرفی ندارم بعد از این با ابتهاجیون
فهمیدم این را هر زمانی که عرق خوردم
من آخرین پیغمبر یک دین ابزوردم
یک شب که عیسی می‌شود مصلوب می آیم
از کوچه رندان زرین کوب می آیم
می گیرم آن شب دست فرزندان ایران را
گز می کنیم باهم خیابان های تهران را"